loading...
چت روم | میهن گپ,باران چت ,یاهو,بزرگترین چت روم ایرانی,هک کلش اف کلنز,کلش آف کلنز,بازی کلش آف کلنز,Clash of clans,آموزش کلش آف کلنز,clash of clans,clashclans,کل
آخرین ارسال های انجمن
Admin بازدید : 139 سه شنبه 25 تیر 1392 نظرات (0)

(دختر زشت (داستان کوتاه

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدید آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند. نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید: "می دونی زشت ترین دختر این کلاسی؟" یک دفعه کلاس از خنده ترکید... بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند: "اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی." او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فرد کلاس است. و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند.

او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و... به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود. آری، ویژگی برجسته او، تعریف و تمجیدهایش از دیگران بود. او واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگ ترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت. آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود.

سال ها بعد، وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم. پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری¬اش رفتم، دلیل علاقه¬ام را جذابیت سحرآمیزش می دانستم. برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود. در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند. روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟ همسرم جواب داد من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.

آیا می دانید این داستان از کیست؟
ارنستو چه گوارا 

Admin بازدید : 144 سه شنبه 18 تیر 1392 نظرات (0)

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.

 

Admin بازدید : 162 سه شنبه 18 تیر 1392 نظرات (0)

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

 

Admin بازدید : 141 سه شنبه 18 تیر 1392 نظرات (1)

 ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...

Admin بازدید : 170 چهارشنبه 22 خرداد 1392 نظرات (0)

داستانی از پائولو کوئلیو

یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی می کردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چند تایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت: من همه تیله هامو بهت می دم؛ تو همه شیرینی هاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد. پسر کوچولو بزرگ ترین و قشنگ ترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود، تمام شیرینی هاشو به پسرک داد. همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابید و خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه. چون به این فکر می کرد که همون طوری که خودش بهترین تیله اش رو یواشکی پنهان کرده، شاید دختر کوچولو هم مثل اون، یه خورده از شیرینی هاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده.

نتیجه اخلاقی داستان:
عذاب وجدان همیشه مال كسی است كه صادق نیست و آرامش مال كسی است كه صادق است. لذت دنیا مال كسی نیست كه با آدم صادق زندگی می كند، آرامش دنیا مال اون كسی است كه با وجدان صادق زندگی می كند و یه نکته دیگه این که همه ی آدم ها بقیه رو از منظر وجدان خودشون می بینند.

 

Admin بازدید : 185 سه شنبه 14 خرداد 1392 نظرات (0)

(خوش شانسی یا بد شانسی؟ (داستان

یک داستان قدیمی چینی هست که می گوید:

پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم می زد. روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد. همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد به نزد او آمدند و گفتند: عجب بد شانسی ای آوردی! پیرمرد جواب داد: "بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می داند؟"

چندی بعد، اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانه بازگشت. این بار همسایگان با خوشحالی به او گفتند: "عجب خوش شانسی ای آوردی!" اما پیرمرد جواب داد: "بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می داند؟"

بعد از مدتی، پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی می کرد یکی از آن اسب های وحشی را رام کند، از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست. باز همسایگان گفتند: "عجب بد شانسی ای آوردی!" و این بار هم پیرمرد جواب داد : "بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می داند؟"

در همان هنگام، ماموران حکومتی به روستا آمدند . آنها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند. از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند. اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمی تواند راه برود، از بردن او منصرف شدند.

"بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می داند؟"

هر حادثه ای که در زندگی ما روی می دهد، دو روی دارد. یک روی خوب و یک روی بد. هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست. بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم. زندگی سرشار از حوادث است.

 

Admin بازدید : 188 یکشنبه 01 اردیبهشت 1392 نظرات (1)

نگاه ها هراسان به ابراهيم و آتش بود. در اين ميان گنجشکي به آتش نزديک مي شد و بر مي گشت.

از او پرسيدند: اي پرنده! چه کار مي کني؟
پاسخ داد: در اين نزديکي چشمه آبي است و من مرتب نوک خود را پر از آب مي کنم و آن را روي آتش مي ريزم.
گفتند: ولي حجم آتش در مقايسه با آبي که تو مي تواني بياوري بسيار زياد است و اين آب فايده اي ندارد.
گفت: من شايد نتوانم آتش را خاموش کنم، اما اين آب را مي آورم تا آن هنگام که خداوند از من پرسيد وقتي که بنده ام را بدون گناه در آتش انداختند تو چه کردي؟
پاسخ دهم: هر آن چه را که از توانم بر مي آمد...

و خوشا به حال گنجشکان سرفراز

 

 

Admin بازدید : 192 شنبه 31 فروردین 1392 نظرات (0)

 

پسر کوچکي در مزرعه اي دور دست زندگي مي کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشيد از خواب برمي خواست وتا شب به کارهاي سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشيد از نردها بالا مي رفت تا کمي استراحت کند در دور دست ها خانه اي با پنجرهايي طلايي همواره نظرش را جلب مي کرد و با خود فکر مي کرد چقدر زندگي در آن خانه با آن وسايل شيک و مدرني که بايد داشته باشد لذت بخش و عالي خواهد بود . با خود مي گفت : " اگر آنها قادرند پنجره هاي خود را از طلا بسازند پس ساير اسباب خانه حتما بسيار عالي خواهد بود . بالاخره يک روز به آنجا مي روم و از نزديک آن را مي بينم ".....

يک روز پدر به پسرش گفت به جاي او کارها را انجام مي دهد و او مي تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب ديد غذايي برداشت و به طرف آن خانه و پنجره هاي طلايي رهسپار شد .
راه بسيار طولاني تر از آن بود که تصورش را مي کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسيد و با نزديک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره هاي طلايي خبري نيست و در عوض خانه اي رنگ و رو رفته و با نرده هاي شکسته ديد . به سمت در قديمي رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه اي هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آيا او خانه پنجره طلايي را ديده است يا خير ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ايوان برد . در حالي که آنجا مي نشستند نگاهي به عقب انداختند و در انتهاي همان مسيري که طي کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را ديد که با پنجره هاي طلايي مي درخشيد.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 648
  • کل نظرات : 215
  • افراد آنلاین : 16
  • تعداد اعضا : 4639
  • آی پی امروز : 30
  • آی پی دیروز : 22
  • بازدید امروز : 37
  • باردید دیروز : 26
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 371
  • بازدید ماه : 371
  • بازدید سال : 9,611
  • بازدید کلی : 819,290